The Assent
The Assent
fmfaraz
👤 February 8, 2025
Language: Persian
نوروز که آمد، دلِ تقویم تپید از نفسِ گرمِ پیام.
همه بودند، به جز من
که هنوزم نگهم خیره به راه است، ته آن سال تمام.
سفره گسترده شد و شمع در آیینه درخشید به نور.
همه لب بسته به شادی، منم، امّا،
که نشستم وسطِ خاطرهها، ساکت و بی نطق و کلام.
خانه پر بود ز مهمان، گل و عیدی و هیاهوی بهار،
وقت تحویلِ دعا بود،
و من باز تو را آرزو کردم، همان میلِ حرام!
چشمِ تو نیست، ولی ردّ نگاهت به در و پنجرههاست.
همه درگیرِ همان لحظهاند، امّا
دل من رفته به شب هایی که لبخند تو را داشت مدام.
چشمها زل زده بر ثانیهها، مستِ نسیماند و پر از عطرِ بهار
همه گفتند و شنیدند سلامی.
من فقط ماندهام اینجا، پُرِ تردید، که شاید که بیایی و بگویی سلام!
همه گفتند: چه سالی! چه بهاری! چه امیدی به دوام!
دلِ من خستهتر از کهنه درختیست،
که درونش شده صد فصلِ زمستان، پرِ اندوه و ملام…
سال پیش هر شب و هر روز به افسوس گذشت،
چه بهاریست اگر باز نباشی؟
نرسد از دل نوروز نشانی به جز تلخی کام!